این مطلب ترجمهای از مقاله «Religion for the Nonreligious» نوشتهٔ تیم اربان و منتشرشده در وبلاگش به نام «Wait But Why» است.
ذهن … می تواند از بهشت جهنم، و از جهنم بهشت بسازد.
~جان میلتونذهن قطعاً عالم وجود خود است.
~الن لایتمن
شما به مدرسه میروید، سخت درس میخونید، مدرک میگیرید و به خودتون افتخار میکنید، اما آیا خردمندتر شدهاید؟
شما یه شغل بدست میآورید، در شغلتون به دستاوردهایی میرسید، مسئولیت بر عهده میگیرید، حقوق بیشتری میگیرید، به یه شرکت بهتر منتقل میشوید، مسئولیت بیشتری بر عهده میگیرید، حقوق بیشتری میگیرید، یه آپارتمان دارای پارکینگ اجاره میکنید، دیگه رختهاتون رو خودتون نمیشویید، و وقتی از مشغلههاتون به آرامش میرسید یک آب میوهٔ ۹ دلاری میخرید، اما آیا خوشحالتر شدهاید؟
شما هر جور کاری رو انجام میدهید – وسایل میخرید، مقاله میخونید، موهاتون رو اصلاح میکنید، یه چیزهایی رو میجوید، آشغالها رو به بیرون میبرید، ماشین می خرید، مسواک میزنید، دستشویی میروید، عطسه میکنید، اصلاح میکنید، نرمش میکنید، مست میکنید، روی چیزها نمک میریزید، با کسی سکس میکنید، لپتاپتون رو شارژ میکنید، میدوید، ماشین ظرفشویی رو خالی میکنید، سگتون رو بیرون میبرید، یه مبل میخرید، پردهها رو میکشید، دکمهٔ پیراهنتون رو میبندید، دستاتون رو میشویید، زیپ کیفتون رو میبندید، ساعتتون رو زنگ میذارید، موهاتون رو مرتب میکنید، ناهار سفارش میدهید، با یه نفر دوستانه برخورد می کنید، یه فیلم تماشا میکنید، آب سیب مینوشید و یه رول دستمال توالت جدید سرجاش قرار میدهید،
ولی با انجام دادن تمام این کارها، روز به روز و سال به سال، آیا به عنوان یک انسان در حال پیشرفت معناداری هستید؟
در پست قبلی من مسیر خودم رو که منجر به این شد که آتئیست بشم توصیف کردم، اما در رضایت ناشی از این که باافتخار غیرمذهبی هستم، هیچ وقت جدی راجع به یه رهیافت برای پیشرفت درونی فکر نکردم و جلوی تکامل خودم رو در این راه گرفتم.
این موضوع صرفاً ناشی از سادهلوحی خودم نبود. جامعه به طور کلی روی چیزهای سطحی تمرکز می کنه و به همین دلیل تأکیدی بر نیاز به رشد واقعی نداره. موسسات عمده در حوزه معنوی – ادیان – به جای توجه به آدمها روی الهیات دارند و هدفشون رو رستگاری و نه خودسازی قرار دادهاند. صنایعی که معمولاً روی وضعیت بشری تمرکز میکنند – فلسفه، روانشناسی، هنر، ادبیات، خودیاری و غیره – بیشتر روی حاشیه موضوع کار میکنند و کارهاشون کاملاً نسبت به همدیگر پراکنده است. تمام اینها باعث میشه که رشد درونی به بیشتر از یه تفریح، فعالیت فوق برنامه یا تزیین کیک زندگی تبدیل نشه.
اگه در نظر بگیریم که ذهن انسان اقیانوسی از پیچیدگیه که تمام اجزای واقعیت رو میسازه، کارکردن روی چیزهایی که اونجا میگذرند باید یه اولویت مهمتر باشه. همونطور که یه کسب کار در حال رشد به یه مأموریت مشخص، یه استراتژی کامل و معیارهای قابل اندازهگیری نیاز داره، یه انسان در حال رشد هم به یه نقشه نیاز داره، اگه بخواهیم به صورت معناداری بهتر شویم، باید یه هدف تعیین کنیم، بفهمیم چطور به اونجا برسیم و با موانع راه آشنا باشیم و یه استراتژی برای عبور از اونها داشته باشیم.
وقتی داشتم روی این موضوع کار میکردم به وضعیت خودم و این که آیا دارم پیشرفت میکنم فکر کردم. تلاشهایم ملموس بودند – و در خیلی از پست های این وبلاگ هم دیده میشوند – اما من هیچ مدل رشد، هیچ نقشه واقعی و هیچ مأموریت مشخصی نداشتم، فقط تعدادی فعالیت اتفاقی برای خودسازی در یکی دو موضوع، اون هم وقتی حالش رو داشتم. این شد که سعی کردم تلاشها، فلسفهبافیها و استراتژیهای پراکندهام رو روی یه چارچوب واحد قرار بدم – یه چیز محکم که در آینده هم بتونم بهش پایبند بمونم – و میخوام از این پست برای نگاه دقیقتر بهش استفاده کنم.
پس بنشینید، یه لیوان قهوه آماده کنید و مغزتون رو روی میز جلوتون بذارید! – قراره بعداً بهش ارجاع بدهیم همین طور که میبینیم چه چیز عجیب و پیچیدهایه.
هدف
خرد. بعداً بیشتر راجع بهش توضیح میدم.
چطور به هدف میرسیم؟
با آگاه بودن از حقیقت. وقتی میگم «حقیقت»، یکی از اون آدمهای اعصاب خوردکنی نیستم که از این کلمه برای اشاره به یه چیز عجیب معنوی و انتزاعی استفاده میکنند – فقط دارم به حقایق موجود اشاره میکنم. حقیقت ترکیبیه از چیزهایی که میدونیم و چیزهایی که نمیدونیم – و بدست آوردن و نگهداشتن آگاهی از هر دو سوی این حقیقت، کلید رسیدن به خرد خواهد بود.
آسونه، نه؟ نیازی نیست که چیزی بیشتر از چیزهایی که میدونیم بدونیم، فقط باید آگاه باشیم که چی میدونیم و چی نمیدونیم. حقیقت جلوی چشم ماست، روی تخته سیاه نوشته شده، فقط باید ببینیمش و دربارهاش تأمل کنیم. فقط یه چیزی هست …
چه چیزی جلوی راه ما قرار داره؟
مِه.
برای این که بفهمیم مِه چیه، اول باید بدونیم که ما این جا نیستیم:
برنده!
ما اینجاییم:
و اوضاع از این قرار نیست:
خودآگاهی 🙌
این جوریه:
طیف خودآگاهی 😕
هضم این موضوع برای آدمها بسیار دشواره ولی این پلهٔ اول برای رشده. این که خودمون رو «خودآگاه» بنامیم به ما اجازه میده که کار رو تعطیل کنیم و دیگه دربارهاش فکر نکنیم. من دوست دارم بهش به شکل یه پلکان خودآگاهی نگاه کنم:
یه مورچه از یه باکتری خودآگاهتره، یه مرغ بیشتر از یه مورچه، و یه میمون بیشتر از یه مرغ، و یه انسان بیشتر از یه میمون خودآگاهی داره. اما بالاتر از ما چی هست؟
الف) میتونیم بگیم که حتماً یه چیزی هست و ب) ما نمیتونیم اون چیز رو بهتر از درک دنیای ما توسط یه میمون، بفهمیم.
دلیلی نداره که راهپله تا ابد ادامه پیدا نکنه. موجود فضایی قرمز رنگ که چند پله بالاتر از ما قرار داره به ما همونطور نگاه میکنه که ما یه اورانگوتان رو میبینیم – شاید اونها فکر کنند که ما به عنوان یه حیوان، موجودات تحسینبرانگیزی هستیم، اما البته که هنوز شروع به درک چیزی نکردهایم. برجستهترین دانشمندان ما حریف بچههای کوچیک اونا نمیشوند.
برای موجود فضایی سبز رنگ که روی پلکان بالاتره، موجود قرمز ممکنه به اندازهٔ مثلاً یه مرغ برای ما، هوشمند و خودآگاه باشه. و وقتی موجود سبز به ما نگاه کنه انگار داره سادهترین مورچههای برنامهریزیشده رو میبینه.
ما نمیتونیم بفمیم که زندگی در پلههای بالاتر چه شکلیه ولی هضم این واقعیت که پلههای بالاتر وجود دارند و تلاش برای دیدن خودمون از دید یکی از این پلهها طرز فکریه که برای این تمرین بهش نیاز داریم.
برای الآن، بذارید پلههای خیلی بالاتر رو نادیده بگیریم و فقط روی پلهای که درست بالای ما قرار داره – پله سبز کمرنگ – تمرکز کنیم. یه گونه روی اون پله ممکنه ما رو به چشم یه بچه سهساله ببینه که خودآگاهی تازه از تاریکی سادگی براش شکل میگیره. تصور کنید که یک نماینده از اون گونه فرستاده شده تا آدمها رو مشاهده کنه و یه گزارش راجع به اونا به سیارهاش بفرسته – اون درباره طرز فکر و رفتار ما چه فکری خواهد کرد؟ چه چیزی درباره ما اونو تحت تأثیر قرار میده؟ و چه چیزی باعث بیزاریاش از ما میشه؟
من فکر میکنم اون به سرعت متوجه یه کشمکش در ذهن انسان میشه. از یه طرف، تمام اون پلههایی که حالا از ما پایینتر هستند جاییاند که ما از اونجا رشد کردیم. صدها میلیون سال سازگاری تکاملی برای بقای حیوان در یه دنیای سخت در DNA ما ریشه دوانده و باعث رفتارهای ابتدایی شده که نتیجهاش یه سری ویژگیهای سطح پایینه: ترس، حقارت، حسادت، طمع، ارضای فوری و غیره – این ویژگیها باقیموندهٔ گذشتهٔ حیوانی ما هستند و هنوز بخش مهمی از مغز ما رو شکل دادهاند، و یه باغوحش از احساسات و انگیزههای سادهلوحانه در سر ما ایجاد کردند:
اما در طی شش میلیون سال گذشته، خط تکاملی ما شاهد یه رشد سریع در خودآگاهی و توانایی خارقالعاده عقلی بوده که هیچ گونه دیگهای روی زمین تواناییاش رو نداشته. ما قدم بزرگی رو خیلی سریع ری پلکان خودآگاهی برداشتیم. بیاید این عنصر تازه بوجود آمده در خودآگاهیمون رو وجود متعالی بنامیم.
وجود متعالی باهوش، اندیشمند، و کاملاً عقلانیه. اما در بازه زمانی بزرگ، یه ساکن جدید در سر ماست، در حالی که نیروهای حیوانی ابتدایی از قدیم بودهاند و همزیستی این دو جزء در ذهن انسان اون رو به جای عجیبی تبدیل میکنه:
پس در واقع این طور نیست که آدم همون وجود متعالیه و وجود متعالی سه ساله است – آدم ترکیبی از وجود متعالی و حیوانات سطح پایینه که در نهایت تبدیل به بچه سه سالهای میشه که ما هستیم. وجود متعالی به تنهایی موجود پیشرفتهتری میبود و حیوانات به تنهایی موجود ابتداییتری هستند و این همزیستی خاصه که ما رو مشخصاً انسان کرده.
با تکامل انسانها وجود متعالی از خواب بیدار شد، اطرافش رو در مغز شما نگاه کرد و خودش رو در جنگل عجیب و ناشناختهای پر از موجودات ابتدایی قدرتمندی که اصلاً درک نمیکردند اون کیه و چی میخواد پیدا کرد. مأموریت اون این بود که به شما فکر روشن و سطح بالا بده ولی وقتی این حیوانات اطرافش ورجه وورجه میکردند این اصلاً کار سادهای نبود. و اوضاع قرار بود خیلی بدتر بشه. تکامل انسان وجود متعالی رو آگاهتر و آگاهتر کرد تا این که یه روز اون متوجه حقیقت بهتآوری شد:
ما قراره بمیریم!
این اولین بار بود که یه موجود روی زمین اونقدر خودآگاه شدهبود که این حقیقت رو درک کنه و این موضوع باعث شد تمام حیوانات مغز رو که برای هندلکردن چنین اطلاعاتی ساخته نشده بودند به یه حالت دیوانهوار وارد شوند و کل اکوسیستم به آشوب کشیده شد:
حیوانات هیچوقت چنین ترسی رو تجربه نکرده بودند و وحشتشون از این موضوع، که تا امروز هم ادامه داره، آخرین چیزی بود که وجود متعالی که داشت سعی میکرد رشد کنه و برای ما تصمیم بگیره نیاز داشت.
این رم کردن حیوانات که میتونه مغز ما رو به کنترل خودش در بیاره، افکار، قضاوت، درک از خود و فهم ما از جهان رو میپوشونه. این نیروی جمعی از حیوانات رو «مِه» مینامیم. هر چقدر بیشتر حیوانات صحنه رو بچرخونند و ما رو نسبت به افکار و دیدگاههای وجود متعالی کر و کور کنند، مه اطراف ما غلیظتر میشه، تا جایی که ممکنه فقط چند سانتیمتر جلوی صورتمون رو ببینیم.
بیاید دوباره به هدفمون و مسیر رسیدن بهش، آگاه بودن از حقیقت، فکر کنیم. وجود متعالی میتونه حقیقت رو به خوبی تحت هر شرایطی ببینه، ولی وقتی مه اطراف ما غلیظه، و جلوی چشمها و گوشها و مغز ما رو میگیره، ما به وجود متعالی و دیدگاهش دسترسی نداریم. برای همینه که آگاهی دائمی از حقیقت اینقدر سخته، ما توی مه گم شدیم و نمیتونیم اون رو ببینیم یا بهش فکر کنیم.
و وقتی نماینده فضاییها کار مشاهده ما رو به پایان برسونه و به سیارهاش برگردونه، این جمعبندی مشکلات ما خواهد بود:
نبرد وجود متعالی در برابر حیوانات – برای تلاش در دیدن حقیقت از میان مه – کشمکش اصلی درونی در انسانهاست.
این کشمکش درون سر ما در جبههای زیادی اتفاق میافته. ما قبلتر چندتاشون رو بررسی کردیم: وجود متعالی در نقش تصمیمگیر عقلانی در برابر میمون ارضای فوری ، وجود متعالی در نقش صدای درونی، در برابر ماموت هراسان بقای اجتماعی، پیام وجود متعالی که زندگی مجموعهای از امروزهاست، که در نور کورکننده اشتیاق برای فرداهای بهتر گم میشه. اینا همه کشمکش اصلی بین گذشته ابتدایی و آینده روشن ما هستند.
بدترین چیز درباره مه اینه که وقتی داخل مه هستید، دیدتون رو کور میکنه و نمیتونید ببینید که داخلش هستید. در واقع وقتی مه در غلیظترین حالتشه، شما کمترین آگاهی رو دربارهٔ وجودش خواهید داشت – مه شما رو ناهشیار میکنه. آگاه بودن از وجود مه و آموختن شناختن اون اولین قدم کلیدی برای تبدیلشدن به یه آدم خردمندتره.
پس ما فهمیدیم که هدفمون خرده، و برای رسیدن بهش باید تا جایی که میشه از حقیقت آگاه بشیم و دشمن اصلی ما در این راه مهه. بیاید روی میدان نبرد زوم کنیم تا ببینیم چرا «آگاه شدن از حقیقت» این اندازه اهمیت داره و چطور میتونیم بر مه برای رسیدن بهش غلبه کنیم.
میدان نبرد
هر چقدر هم تلاش کنیم، برای ما انسانها غیرممکنه که به اون پلهٔ سبز کمرنگ بالاتر از ما در پلکان خودآگاهی برسیم. قابلیت پیشرفتهٔ ما یعنی وجود متعالی هنوز به اونجا نرسیده. شاید یک یا دو میلیون سال بعد. اما برای الآن، تنها جایی که این نبرد میتونه اتفاق بیافته همون پلهایه که ما روش قرار داریم. بنابراین ما روی همین پله زوم میکنیم. ما باید روی مینی طیف خودآگاهی درون پلهٔ خودمون تمرکز کنیم که میتونیم اینکار رو با شکستن پله به چهار پلهٔ کوچکتر انجام بدهیم:
بالا رفتن از این پلکان خودآگاهی کوچک شده راه رسیدن به حقیقت، مسیر خرد، مأموریت شخصی من برای رشد و چند تا جملهٔ کلیشهای دیگه است که هیچ وقت فکر نمیکردم به زبون بیارم. ما باید بازی رو بفمیم و سعی کنیم توش خوب بازی کنیم.
بیاید به هر پله نگاه کنیم و سعی کنیم بفهمیم با چه چالشی روبرو هستیم و چطور میتونیم پیشرفت کنیم:
پله اول: زندگی درون مِه
پله اول، پایین ترین و مهآلودترین پله است و متأسفانه برای بیشتر ما سطح پیشفرض وجوده. در پلهٔ اول مه همهٔ اطرافمون رو گرفته، غلیظ و نزدیکه و حواسمون رو کور میکنه و ما رو ناهوشیار در زندگی رها میکنه. این پایین، افکار، ارزشها و اولویتهای وجود متعالی کاملاً در مه کور کننده و غرش و جیک جیک و نعره و زوزه و قد قد حیوانات گم شده. این موضوع ما رو ۱) کمعقل، ۲) کوتهبین و ۳) احمق میکنه. بیاید درباره هر کدوم بحث کنیم.
۱) در پله اول، شما شدیداً کمعقل هستید چون حیوانات صحنه رو میگردونند
من وقتی به دامنهٔ وسیع احساسات و انگیزههایی که آدمها تجربه میکنند نگاه میکنم اونا رو نه پراکنده، بلکه بخشی از یکی از دو گروه مختلف میبینم: احساسات عاقلانه، بر پایه عشق و پیشرفتهٔ وجود متعالی و احساسات غیرعاقلانه، بر پایه ترس و ابتدایی حیوانات داخل مغز ما.
و روی پله اول، ما کاملاً توسط احساسات حیوانی مسموم شدیم در حالی که اونا دارند در مه غلیظ نعره میکشند.
این چیزیه که ما رو حقیر و ترسو میکنه و باعث میشه با تمام وجود از بدبختی دیگران لذت ببریم. این چیزیه که ما رو ترسو، مضطرب میکنه و به ما احساس ناامنی میده. برای همینه که ما خودخواه و خودپسند هستیم، متکبر و حریص هستیم، کوتهبین و قضاوتگر و سرد و بی احساس و حتی بیرحم هستیم. و تنها در پلهٔ اوله که ما قبیلهگرایی «ما در برابر اونها» رو حس میکنیم که باعث میشه از افرادی که با ما فرق دارند متنفر باشیم.
شما میتونید بیشتر این احساسات رو در یک قبیله از میمونهای کاپوچین ببینید و این منطقیه چون در اصل این احساسات ریشه در دو کلید بقای حیوان دارند: حفاظت از خود و نیاز به تولید مثل.
احساسات پله اول حیوانی و قدرتمند هستند و یقهٔ شما رو میگیرند و وقتی بر شما مسلط هستند، وجود متعالی و احساسات عاقلانه و بر پایه عشقش به فاضلاب ریخته میشوند .
۲) در پله اول، شما کوتهبین هستید، چون مِه چند سانتیمتر با صورتتون فاصله داره و نمیذاره تصویر بزرگتر رو ببینه.
مِه تمام رفتارهای کوتهبینانه و کاملاً غیر منطقی و شرم آور انسانی رو توضیح میده.
چرا باید کسی قدر پدربزرگ، مادربزرگ، پدر یا مادرش رو وقتی هستند ندونه، به ندرت اونها رو ببینه، احساساتش رو بروز نده و به سختی سوالی ازشون بپرسه، در حالی که وقتی اونا بمیرند، فقط میشه فکر کرد که چقدر خوب بودند و شما نتونستید از این فرصت استفاده کنید که از رابطهتون لذت ببرید و اونا رو وقتی بودند بیشتر بشناسید؟
چه دلیل دیگهای هست که آدمها اینقدر لاف میزنند ، در حالی که اگه تصویر کلی رو ببینند، واضحه که به هر حال مردم دربارهٔ چیزهای خوب زندگی شما به هر طریقی مطلع خواهند شد و اگه متواضعتر باشید در نهایت به نفع خودتونه؟
چه دلیل دیگهای داره که یه نفر در کارش مینیموم مطلق رو ارائه بده، پروژههای کاری رو کامل انجام نده و دربارهٔ تلاشش صادق نباشه – در حالی که اگه هر کسی به تصویر بزرگتر نگاه کنه میبینه که در محیط کاری، حقیقت و عادات شغلی هر کس به تدریج برای رئیس و همکاران کاملاً قابل دیدن میشه و واقعاً نمیتونید کسی رو گول بزنید؟ چرا باید یکی اصرار داشته باشه که همه از کارهایی باارزشی که برای شرکت انجام دادند مطلع شوند در حالی که واضحه که در این صورت همه نیت شما و این که فقط برای اعتبار خودتون کار میکنید رو میفهمند، در حالی که اگه تلاشتون رو انجام بدهید و یک نفر تصادفاً متوجه کاراتون بشه در بلندمدت به احترام و اعتبارتون در شرکت بیشتر کمک می کنه؟
اگه به خاطر مه نیست، چرا باید کسی به خاطر صورتحساب رستوران خساست بورزه یا یه جدول سختگیرانه و ناخوشایند از این که هر کس تو سفر چقدر پول داده نگه داره، در حالی که هر کسی که داره این رو میخونه میتونه با دقت زیاد به دوستانش بر حسب خسیس تا سخاوتمند (یا خودخواه تا باملاحظه) امتیاز بده و چند صد دلاری که در طی زمان ذخیره میکنید، در مقابل عزت و احترام سخاوتمند بودن به هیچ وجه ارزشش رو نداره؟
چه توضیح دیگهای برای تصمیم توجیهناپذیر خیلی از آدمهای مشهور و قدرتمند برای از بین بردن شغل و ازدواجی که سالها برای ساختنش تلاش کردند با داشتن یه رابطه وجود داره؟
و چرا باید کسی یکپارچگی شخصیت خودش رو برای سودهای کم و بی اهمیت از دست بده، در صورتی که حفظ یکپارچگی در درازمدت باعث عزت نفس بیشتر میشه و سودهای کوچک در بلند مدت هیچ نتیجهای ندارند؟
و دیگه چطور میشه تصمیم بسیاری از آدمها که ترس این که مردم چه فکری راجع بهشون میکنند نحوهٔ زندگیشون رو بهشون دیکته کنه در حالی که اگه بهش فکر کنند میبینند که الف) این دلیل مزخرفی برای انجام یا انجام ندادن کاریه و ب) در واقع هیچ کسی درباره شما فکر خاصی نمیکنه – اونها در زندگی خدشون غرق شدهاند.
و تمام زمانهایی که این ندیدنها باعث میشه آدمها در رابطهها ، شغل، شهر، آپارتمان یا دوستیهای اشتباه، برای سالها یا حتی دههها باقی بمونند تا وقتی که بالأخره تغییرش میدهند و میگن «باورم نمیشه که زودتر اینکار رو نکردم» یا «باورم نمیشه که نمیتونستم ببینم که اون برام اشتباه بود» اونها باید باورشون بشه، چون این قدرت مِهه.
۳) در پله اول، شما بسیار بسیار احمق هستید
یک راه که این حماقت خودش رو نشون میده اینه که یه اشتباه رو بارها و بارها تکرار میکنیم.
مشخصترین نمونه وقتیه که مِه باعث میشه تصور کنیم که چیزهایی خوشحالمون میکنند که در واقعیت اصلاً اینطور نیست. مِه یه ردیف هویج علم میکنه و به ما میگه اونا کلید خوشبختی هستند و ازمون میخواد که خوشبختی امروز رو برای تمرکز روی خوشبختی فردا که با به دست آوردن هویجها بدست میآوریم فراموش کنیم.
و حتی با وجود این که مِه بار ها و بار ها ثابت کرده که هیچی از نحوه کارکرد خوشحالی آدم سر در نمیاره – و ما بارها تجربهٔ این رو داشتیم که هویجها رو بدست آوردیم و به صورت موقتی احساس خوشبختی بی حد و حصری کردیم تا این که بعد از یکی دو روز به وضعیت سابقمون برگشتیم – ما همچنان گول میخوریم.
مثل این میمونه که یه یه متخصص تغذیه رو استخدام کنید تا برای مشکل خستگی به شما کمک کنه و اون بهت بگه که هر وقت احساس خستگی کردید یه لیوان اسپرسو بنوشید. شما هم امتحان می کنید و به نظرتون متخصص تغذیه یه نابغه است تا وقتی که یه ساعت بعد دوباره کوفته و داغون هستید. شما پیشش برمیگردید و اون دوباره همون توصیه رو میکنه و ماجرا تکرار میشه. این دفعه دیگه کافیه، نه؟ شما متخصص تغذیه رو اخراج میکنید. پس چرا وقتی به توصیهٔ مِه درباره شادی و خوشبختی میرسیم این اندازه سادهلوح میشویم؟
مِه از جهاتی از متخصص تغذیه ضررش بیشتر هم هست، چون علاوه بر این که توصیهٔ مزخرفی تحویلتون میده، خودش منشأ ناراحتی هم هست. تنها راهحل واقعی برای خستگی خوابیدنه و تنها راه بهبود خوشحالی به صورت ماندگار، پیشرفت در مبارزه با مِه.
مفهومی در روانشناسی به نام تردمیل هدونی وجود داره که میگه آدمها یه سطح پیشفرض و ثابت از خوشحالی دارند و وقتی یه اتفاق خوب یا بد میافته، بعد از یه تغییر اولیه در خوشحالی ما همیشه به جای اولمون بر میگردیم. و در پله اول، این قضیه کاملاً صدق میکنه. انگار سعی میکنید بدنتون رو کاملاً خشک کنید وقتی زیر دوش باز ایستادهاید.
اما من نمیتونم قبول کنم که همون موجودی که آسمانخراش میسازه، سمفونی مینویسه،به ماه میره و درک میکنه بوزون هیگز چیه، نتونه از تردمیل پیاده بشه و به صورت معناداری خودش رو بهبود بده.
به نظر من راهش اینه که از این پلکان خودآگاهی بالا بریم و زمان بیشتری رو در پله های بالاتر و زمان کمتری رو در پله اول بگذرونیم.
پله دوم: رقیقکردن مه و دیدن زمینه
آدمها میتونند کار فوقالعادهای انجام بدهند که هیچ موجود دیگهای روی زمین قادر به انجامش نیست – اونها میتوانند تصور کنند. اگه به یه حیوان یه درخت رو نشون بدهید اون فقط یه درخت میبینه. فقط یه انسان میتونه بذری که ۴۰ سال قبل در زمین فرو رفته، نهال کوچکی که در سه سالگی بوده، درخت بیبرگ در زمستونها و مرگ درخت رو تصور کنه.
این جادوی وجود متعالی ذهن ماست.
در عین حال حیوانات مغز شما، مثل خویشاوندان واقعیشان، فقط میتونند یه درخت ببینند و وقتی یکی رو دیدند بهش بلافاصله با توجه به نیازهای اولیهشون واکنش نشون میدهند. وقتی در پله اول هستید، حالت ناخودآگاه تحت کنترل حیوانات شما اصلاً نمیدونه که وجود متعالی هم هست و نبوغش هدر میره.
در پله دوم ما مه رو رقیق میکنیم تا افکار و تواناییهای وجود متعالی به ناخودآگاهتون وارد شوند تا بتونید زوایای مختلف چیزهای اطراف زندگی رو هم ببینید. در پله دوم باید به آگاهیتون زمینه رو هم اضافه کنید تا بتونید نسخه متفاوت و عمیقتر حقیقت رو ببینید.
فعالیتها و تصمیمهای مختلفی هست که میتونه مِه رو رقیق کنه. اینجا سه تا رو نام میبریم:
۱) آموختن بیشتر راجع به دنیا از طریق تحصیلات، سفر و تجارب زندگی – با یه دید عریضتر میتونید نسخه واضحتر و دقیقتری از حقیقت رو ببینید.
۲) انعکاس فعال. اینجاست که یه دفترچه میتونه بهتون کمک کنه یا یه جلسه مشاوره که در واقع بررسی مغز شما به کمک یه متخصص مِه هست. بعضی وقتها یه سوال فرضی میتونه به عنوان عینک مِهشکن عمل کنه و بهتون اجازه بده که بتونید از میان مه ببینید – سوالاتی مثل «اگه پول برام مهم نبود چی کار میکردم؟»، «به یه فرد دیگه در این باره چه توصیهای میکردم؟» یا «آیا وقتی ۸۰ ساله بشم از این کارم پشیمون خواهم شد؟» این سوالات میتونه راهی باشه که نظر وجود متعالی رو بپرسید بدون این که حیوانات بفهمند چی داره میگذره، برای همین آروم میمونند و وجود متعالی میتونه صحبت کنه – مثل وقتی که پدر و مادری کلمات رو جلوی بچهٔ چهار سالهشون هجی میکنند تا نفهمه چی میگویند.
۳) مراقبه (مدیتیشن)، ورزش، یوگا و غیره – فعالیت هایی که کمک میکنند سر و صدای ناخودآگاه مغز ساکت بشه و مه کمرنگ بشه.
اما راحتترین و موثرترین راه برای رقیق کردن مِه اینه که به سادگی ازش آگاه باشیم. با دونستن این موضوع که مِه وجود داره، فهمیدن این که چی هست و چه شکلهایی به خودش میگیره، و یاد گرفتن این که بفهمیم کی داخلش قرار داریم جلوی تواناییاش برای گرفتن کنترل زندگیتون رو میگیرید. شما نمیتونید وارد پلهٔ دوم بشید اگه متوجه نباشید کی در پلهٔ اول هستید.
راه رسیدن به پلهٔ دوم یادآوری آگاهی از زمینه و زوایای مختلف چیزهایی که میبینید، بهشون برخورد میکنید و تصمیماتی که میگیرید. همین – آگاه بودن از مِه و به یاد داشتن نگاه کردن به یه موضوع از زوایای مختلف شما رو به فرد بهتری از ان چه در پله اول هستید تبدیل میکنه. چند نمونه –
یه صندوقدار بیادب در پلهٔ اول در مقابل پلهٔ دوم:
پله اول: اون با من بی ادبانه برخورد کرد. هیچ کس حق نداره با من بی ادبانه برخورد کنه
پله دوم: این دوستمون تو جای تاریکیه. شاید روز افتضاحی داشته یا شاید هم کودکی افتضاحی
قدردانی چه جوری به نظر میرسه:
زندگی خیلی ناعادلانه است … همچنین عجیبه که روی زمین برف هست …
یه اتفاق خوب میافته:
همه چیز از این به بعد عالیه
یه اتفاق بد میافته:
همه چیز از این به بعد افتضاحه
وقتی آخر شب همه چیز ترسناک به نظر میرسه:
پله اول: همه چیز ترسناکه چرا من اون حرف رو زدم چرا من انقدر خجالت آورم پله دوم: گاهی اوقات آخر شب مغز آدمها هول میکنه و فکر میکنه که «همه چیز ترسناکه چرا من اون حرف رو زدم چرا من انقدر خجالت آورم» و من احساس میکنم مغزم الآن اون جوری شده
یه تایر پنجر:
پله اول: شانس من رو ببین من یه قربانیام! پله دوم: ده پونزدهتا از این چیزها تو یه سال واسه آدم پیش میاد و امروز یکی ازشون کم میشه. اعصابخوردکنه ولی پیش میاد
عواقب بلند مدت:
هاها! من تونستم بدون هیچ عاقبتی از زیرش در برم … فقط این چیزهای عجیب قرمز …
با نگاه به زمینه میتونیم بفهمیم که درباره خیلی از چیزها دقیقاً چقدر میدونیم (و چقدر نمیدونیم مثلاً روز صندوقدار تا الآن چطور بوده)، این پیچیدگی و تنوع آدمها، زندگی و موقعیتها رو بهمون نشون میده. وقتی در پلهٔ دوم هستیم مقیاس بزرگتر و وضوح بیشتر باعث میشه آرومتر باشیم و از چیزهایی که واقعاً ترسناک نیستند نترسیم و حیوانات که قدرتشون رو از ترس و ناآگاهی میگیرند ناگهان مسخره به نظر میرسند.
وقتی خبری از احساسات کوته بینانهٔ حیوانات نیست، احساسات سطح بالاتر وجود متعالی – عشق، محبت، تواضع، همدلی و غیره – جایی برای ظهور پیدا میکنند.
خبر خوب اینه که نیازی به یادگیری چیزی برای رسیدن به پله دوم نیست. وجود متعالی شما از قبل زمینه و زوایای موقعیتهای زندگی رو میدونه. کار سختی نیست و به هیچ اطلاعات یا تجربه اضافی نیاز ندارید. فقط کافیه که توجه کنید و به جای پله اول روی پله دوم باشید و به همین راحتی میرسید. احتمالاً با خوندن این مطلب همین حالا هم اونجا هستید.
خبر بد اینه که موندن برای مدت طولانی روی پله دوم کار خیلی سختیه. تبصره ۲۲ اینجا اینه که آگاه بودن از مِه سخته چون مِه شما رو ناآگاه میکنه.
این اولین چالش جلوی روی ماست. شما نمیتونید از دست مِه راحت شوید، نمیتونید همیشه رقیق نگهش دارید ولی میتونید در فهمیدن مواقعی که غلیظه بهتر شوید و استراتژیهایی برای رقیقکردنش با تمرکز روی اون ابداع کنید. اگر به طور موفقیتآمیزی در حال تکامل باشید، با افزایش سنتون مدت کمتری رو روی پله اول و مدت بیشتری رو روی پله دوم خواهید گذروند.
پله سوم: حقیقت بهتآور
من … دنیایی از اتمها …و اتمی در دنیا هستم.
~ریچارد فاینمن
پله سوم جاییه که چیزها عجیب و غریب میشوند. حتی در روشن ترین حالتهای پله دوم، ما فکر میکنیم که اینجا هستیم:
با وجود دلپذیر بودن این تصور، این تصویر یه توهم کامله. ما یه جوری زندگی میکنیم که انگار فقط ما هستیم و این زمین سبز و قهوهای و آسمان آبی و سنجابها و کرمهای ابریشم. ولی در واقعیت این اتفاق داره میافته:
و اگه دقیقتر بخواهیم بگیم، این اتفاق داره میافته: (عکس از تلسکوپ هابل – م)
علاوه بر این، ما دوست داریم فکر کنیم وضعیت اینجوریه:
عمر شما:طولانی و مهم
در حالی که واقعیت به این شکله:
عمر شما در ابدیتی از عدم
شاید حتی فکر کنید که شما یه موجود هستید. درسته؟
نه، شما تعداد زیادی از اینها هستید:
این حلقهٔ بعدی حقیقت روی پلکان کوچک ماست و مغز ما خوب نمیتونه هندلش کنه. این که از یه آدم بخواهید که بزرگی جهان هستی،ابدیت زمان یا کوچکی اتمها رو تصور کنه مثل اینه که از یه سگ بخواهید روی پاهای عقبش بایسته. اگه تمرکز کنید ممکنه، ولی کار پرمشقتیه و نمیتونید خیلی ادامهاش بدهید. (لینک بیربط)
هر وقت دلتون بخواد میتونید راجع به واقعیتها فکر کنید: مهبانگ ۸ر۱۳ میلیارد سال پیش اتفاق افتاده که ۱۳۰ هزار بار طولانیتر از زمانیه که انسانها وجود داشتهاند. اگه خورشید یه توپ پینگپُنگ در نیویورک بود، نزدیکترین ستاره به ما یه توپ پینگپنگ در آتلانتا میبود. کهکشان راهشیری اونقدر بزرگه که اگه در مقیاس مساحت ایالات متحده کوچکش میکردید باز هم برای دیدن خورشید به میکروسکوپ نیاز پیدا میکردید. اتمها اونقدر کوچکند که در یه دونه نمک به اندازه تعداد کل دانههای شن در تمام ساحلهای زمین اتم وجود داره. اما هر چند وقت یه بار وقتی عمیقاً به این واقعیتها فکر میکنید، یا وقتی در مکالمهٔ آخر شب درست با یه فرد درست هستید، یا وقتی به ستارهها نگاه میکنید یا تلاش میکنید درک کنید مرگ واقعاً یعنی چه به یه لحظه وای (Whoa moment) میرسید .
رسیدن به یه لحظه وای واقعیه سخته و نگه داشتنش برای مدت طولانی سختتر هم هست، مثل مشکلات سگه در ایستادن. فکر کردن راجع به این سطح از واقعیت مثل نگاه کردن به یه عکس معرکه از گرند کنیون میمونه. یه لحظهٔ وای مثل بودن در گرند کنیونه. اینها دو تجربه مشابه و در جهاتی کاملاً متفاوت هستند. واقعیتها میتونند شگفتآور باشند، اما فقط در یه لحظهٔ وای هست که مغز شما میتونه همهٔ زوایای واقعیت رو ببینه. در یه لحظهٔ وای، مغز شما برای ثانیهای اون کاری رو که براش ساخته شده رو نشون میده و به شما یه دید کوتاه به حقیقت وجودی ما میده. و یه لحظهٔ وای کلید رسیدن به پله سومه.
من لحظههای وای رو دوست دارم. اونها به من ترکیب شدیدی از احساسات بهت، سرافرازی، غم و شگفتی میدهند و بیشتر از هر چیزی باعث میشوند که به طرز عمیق و مضحکی احساس افتادگی کنم و این سطح از افتادگی با آدم کارهای عجیبی میکنه. در این لحظات ، تمام اون واژههایی که آدمهای مذهبی به کار میبرند – عبارت، معجزه، ارتباط ابدی – کاملاً معنی میدهند. میخواهم به زانو بیافتم و تسلیم بشم. این موقعهاست که احساس معنویت میکنم.
و در این لحظات معنوی، هیچ مِهی وجود نداره. وجود متعالی من کاملاً در جریانه و همه چیز رو با وضوح کامل میبینه. دنیای اخلاقیات که معمولاً دچار پیچیدگیه ناگهان کاملاً واضح میشه، چون تنها احساسات قابل تصور در پلهٔ سوم سطح بالاترین احساسات هستند. هر نوع حس حقارت یا تنفر در پله سوم یه مفهوم خندهداره. وقتی هیچ مِهی نیست که جلوی دید ما رو بگیره، حیوانات کاملاً برهنه هستند و میتونیم ببینیم واقعاً چه موجودات کوچک و غمگینی هستند.
در پله اول من به صندوقداری که جرأت کرده با من بدرفتاری کنه حمله میکنم. در پله دوم، بی ادبی اون من رو تحت تأثیر قرار نمیده چون میدونم این مشکل اونه نه من و من نمیدونم روزش یا زندگیش چطور گذشته. در پله سوم من خودم رو مجموعهٔ معجزهآسایی از اتمها میبینم که در کسری از ثانیه در ابدیت بی انتها کنار هم جمع شدند تا لحظهای از خودآگاهی که زندگی منه رو بسازند و صندوقدار هم یه لحظه خودآگاهی دیگه است که تصادفاً در فضا و زمانی که من هستم، وجود داره و در پله سوم تنها حسی که میتونم بهش داشته باشم عشقه.
در یک سطح متعالی خودآگاهی لحظه وای، من هر تعامل، هر انگیزه، هر عنوان خبری رو در شفافیت غیر معمولی می بینم و تصمیمات سخت زندگی خیلی واضحتر هستند. من احساس خرد میکنم.
البته که اگه این حالت معمول من بود، من داشتم روی یه کوهی در میانمار به راهبها درس میدادم و من الآن به هیچ راهبی چیزی درس نمیدم چون این حالت عادی من نیست. لحظههای وای بسیار نادرند و خیلی زود بعد از اونها من به حالت انسانی سابقم بر میگردم. اما احساسات و شفافیت پله سوم بسیار قدرتمنده، طوری که حتی اگه از پله پایین هم برید مقداری ازش باقی میمونه. هر موقع حیوانات رو تحقیر کنید مقداری از قدرت آیندهشون نسبت به شما کم میشه. و برای همینه که پلهٔ سوم این اندازه مهمه. با وجود این که کسی نمیتونه تا ابد در پله سوم زندگی کنه، رفتن منظم به این پله به شما در نبرد پلههای اول و دوم کمک می کنه و باعث میشه که آدم بهتر و شادتری باشید.
پله سوم جوابی هم هست که اتئیستها رو به بیاخلاقی، یا بدبینی با پوچگرایی متهم میکنند، یا از خودشون میپرسند چطور ممکنه که یه اتئیست بدون امید و انگیزه زندگی پس از مرگ در زندگی معنایی پیدا کنه. این یه دیدگاه پله اولی به آتئیسمه، جایی که زندگی روی زمین قدر دونسته نمیشه و هر واکنش یا احساس مثبتی باید از جایی خارج از زندگی بیاد. در پله سوم، من بسیار خوشبختم که زنده هستم و باورم نمیشه که چقدر باحاله که من یه گروه از اتمها هستم که میتونه راجع به اتمها فکر کنه. در پله سوم، خود زندگی کافیه که من رو هیجان زده، امیدوار، بامحبت و مهربان کنه. اما پله سوم تنها به خاطر باز کردن مسیر توسط علمه که ممکن شده، و به همین دلیله که کارل سیگن میگه «علم نه تنها با معنویت سازگاره، بلکه یه منبع عمیق از معنویت هم هست.» به این ترتیب، علم «پیامبر» این چارچوبه. علم کسی هست که حقایق جدید رو برای ما روشن میکنه و به ما فرصت میده که با دسترسی بهش خودمون رو تغییر بدیم.
پس برای مرور تا اینجا، در پله اول شما در یه حباب وهم هستید که پله دوم اون رو میترکونه. در پله دوم، شفافیت بیشتری راجع به زندگی دارید ولی این هم داخل یه حباب توهم بزرگتره که پله سوم میترکونه. اما پله سوم قراره که وضوح کامل و بدون مِه از حقیقت باشه، پس چطور ممکنه پله دیگهای هم وجود داشته باشه؟
پله چهارم: ناشناخته بزرگ
اگر ما روزی به جایی برسیم که فکر کنیم دقیقاً میدانیم چه کسی هستیم و از کجا آمدیم، شکست خوردهایم.
~کارل سیگن
بازی تا اینجا بیشتر این بوده که مِه رو پاک کنیم تا بیشتر از اون چه که ما به عنوان مردم و یه گونه از حقیقت میدونیم آشنا بشیم.
در پله چهارم، حقیقت کامل به ما یادآوری میشه که اینه:
نکته اینه که هر بحثی درباره واقعیت – درباره حقیقت جهان و وجود ما – بدون در نظر گرفتن این حباب بنفش که تقریباً کل واقعیت رو در بر گرفته توهمی بیش نیست.
اما شما آدمها رو میشناسید. اونها به هیچ وجه از حباب بنفش خوششون نمیاد. حباب آدمها رو میترسونه و تحقیر میکنه و در طول تاریخ بارها وجودش رو انکار کردیم که شبیه اینه که در ساحل زندگی کنیم و وانمود کنیم اقیانوس وجود نداره. به جاش ما پافشاری کردیم که بالأخره همه چیز رو فهمیدیم. از جنبهٔ مذهبی ما افسانههایی ساختیم و اونا رو حقیقت فرض کردیم. حتی یه فرد معتقد مذهبی که این رو میخونه و به حقیقت کتاب مقدسش ایمان داره، دربارهٔ جعلی بودن چند هزار کتاب مقدس دیگه که وجود داره با من همعقیده است. از جنبهٔ علمی ما مکرراً اونقدر سادهلوح بودیم که بپذیریم «فهمیدن این که به طرز وحشتناکی درباره واقعیت داشتیم اشتباه میکردیم» فقط یه پدیدهٔ مربوط به گذشته است.
تغییر کامل درک ما از واقعیت به واسطهٔ یه کشف فوقالعادهٔ جدید مثل یه پیچش در یه رمان حماسی – معمایی که بشریت داره میخونه میمونه و پیشرفت علمی بارها شاهد چنین پیچش هایی بوده. گرد بودن زمین، خورشید-مرکز (و نه زمین-مرکز) بودن منظومهٔ شمسی، کشف ذرات زیراتمی یا کهکشانهای دیگه و نظریه فرگشت فقط چند تا نمونه هستند. پس چطور ممکنه که با وجود همهٔ این کشفیات که لرد کلوین، یکی از بزرگترین دانشمندان، در سال ۱۹۰۰ بگه «دیگه چیز جدیدی برای کشف در فیزیک باقی نمونده و اونچیزی که مونده فقط اندازهگیری های دقیقتره.» یعنی الآن تمام پیچش ها تموم شدند. {بعضی ها شک دارند که کلوین این رو گفته باشه و اون رو به آلبرت مایکلسون فیزیکدان قرن نوزدهم منسوب میکنند. به هرحال هر کدوم که درست باشه، یه دانشمند بزرگ این رو گفته.}
البته که کلوین به اندازهٔ هر دانشمند گستاخ دیگه در تاریخ اشتباه میکرد. نظریهٔ نسبیت عام و بعد تر مکانیک کوانتومی درک ما رو از فیزیک در قرن بعد زیر و رو کردند.
حتی اگه پذیرفته باشیم در آینده باز هم شاهد پیچش هایی خواهیم بود باز هم میل داریم که فکر کنیم که بیشتر چیزهای مهم رو فهمیدیم و از آدمهایی که فکر میکردند زمین صافه درک خیلی کاملتری از واقعیت داریم که به نظر من، این جور به نظر میرسه:
هاها! این احمقها فقط چیزهایی که نارنجیاند میدونستند. اونها فکر میکردند زمین صافه! تصور کنید تو دورانی زندگی میکردید که مردم خیلی چیزها رو نمیدونستند.
واقعیت اینه که ما اصلاً نمیدونیم جهان چه چیزی هست. آیا همه چیزه؟ آیا فقط یه حباب کوچک در یه چندجهانی (مالتی ورس) پر از حبابه؟ آیا اصلاً حباب نیست، بلکه یه هولوگرام خطای دیده؟ و ما دربارهٔ مهبانگ چیزهایی میدونیم ولی آیا مهبانگ آغاز همه چیز بوده؟ آیا چیزی از هیچی بهوجود آمده یا فقط آخرین نمونه از چرخههای انبساط و فروپاشیه؟ ( این نظریه با ظهور نظریهٔ تورمی طرفداراش رو از دست داده ولی چند دانشمند هستند که نظریهٔ تورمی رو زیر سوال میبرند ) ما هیچ سرنخی راجع به این که مادهٔ تاریک چی هست نداریم و فقط میدونیم مقادیر معتنابهی ازش در جهان هست و وقتی قبلاً راجع به پارادوکس فرمی صحبت کردیم فهمیدیم که دانشمندان نمیدونند نوع دیگهای از حیات وجود داره یا این که چقدر میتونه پیشرفته باشه. یا نظریهٔ ریسمان چطور که ادعا میکنه میتونه راز اتحاد دو نظریهٔ بزرگ ولی ظاهراً بیربط دنیای طبیعی، نسبیت عام و مکانیک کوانتومی باشه؟ این نظریه یا بزرگترین نظریهای هست که تا حالا به وجود اومده یا کاملاً غلطه و دانشمندان بزرگی در دو سمت مخالف این بحث موضع گرفته اند. و به عنوان مردم عادی، کافیه که دربارهٔ این دو نظریه که عموماً مورد قبول واقع شدهاند مطالعه کنیم تا ببینیم واقعیت چه اندازه میتونه با اون چیزی که به نظر میرسه متفاوت باشه. مثلاً نسبیت عام میگه که اگه به سمت یه سیاهچاله پرواز کنید و چندبار در مدارش با گرانش زیادش دور بزنید و چند ساعت بعد به زمین برگردید، در زمین از وقتی رفتید چند دهه گذشته. و این در مقابل چیزهای دیوانهوار مکانیک کوانتومی چیز عادی به حساب میاد. مثل دو ذره که در طول جهان هستی به طرز اسرارآمیزی با رفتار هم دیگه مرتبط هستند و گربهای که همزمان زنده و مرده است تا وقتی که بهش نگاه کنید.
و نکته اینه که چیزهایی که بهشون اشاره کردم در قلمرو درک ما قرار دارند و همونطور که قبلاً گفتم در مقایسه با فرم های تکاملیافتهتر از خودآگاهی مثل یه بچه سه ساله، یه میمون یا یه مورچه میمونه. پس چرا اصلاً باید فرض کنیم که حتی قادر به درک همه چیز در حباب بنفش هستیم. یه میمون نمیتونه بفهمه که زمین یه سیارهٔ گرده چه برسه که بتونه وجود منظومهٔ شمسی، کهکشان یا جهان هستی رو درک کنه. میتونید تلاش کنید و سالها برای یه میمون توضیح بدهید و باز هم ممکن نخواهد بود. پس چه چیزهایی هستند که ما قادر به درکشون نخواهیم بود، حتی اگه یه موجود خیلی پیشرفتهتر تلاش کنه برامون توضیحشون بده؟ احتمالاً تقریباً همه چیز.
و وقتی داریم راجع به تصویر خیلی بزرگ صحبت میکنیم دو انتخاب داریم: متواضع باشیم یا احمق باشیم.
چیز بیمعنی دربارهٔ قطعیت جعلی آدمها به دلیل ترس اینه که در گذشته که به نظر میرسید ما مرکز همهٔ آفرینش هستیم، عدم قطعیت ترسناک بود چون واقعیت از اون چه که تصور میکردیم بسیار تیرهتر بود. اما حالا با تمام کشفها، همه چیز برای ما تیره به نظر میاد و به عنوان یه گونه ترس ما باید عدم قطعیت رو بپذیره. با پذیرفتن دیدگاه من که فقط چند دهه زنده هستیم و بعدش ابدیتی از عدم وجود داره، این واقعیت که ممکنه اشتباه کرده باشیم برای من بسیار امیدوارکننده به نظر میرسه.
کنایهآمیز این که وقتی تفکر من به انتهای این راهپله که ریشه در اتئیسم داره میرسه این ایده که ممکنه چیزی که برای ما الهی به نظر برسه ممکنه وجود داشته باشه دیگه مضحک نیست. وقتی درباره مفاهیم ساخته شده توسط انسانها درباره یه قدرت والای الهی صحبت میکنیم، من هنوز کاملاً اتئیستم. که در کل به نظر من قطعیت زیادی رو تصور میکنند. اما امکان داره یه نیروی فوق پیشرفته وجود داشته باشه؟ محتمل به نظر میاد. امکان داره که ما توسط یه چیز یا فرد بزرگتر از ما به وجود اومده باشیم و بدون این که بدونیم بخشی از یه شبیهسازی باشیم؟ البته. اگه یادتون باشه من یه فرد سه سالهام. پس من کیام که بگم نه؟؟
برای من منطق کاملاً عقلانی میگه که راجع به تمام ادیان روی زمین اتئیست و دربارهٔ طبیعت وجود ما و یا عدم یا وجود یه وجود متعالی مطلقاً اگنوستیک باشم. من بدون استفاده از هیچ ایمانی و فقط با منطق به اینجا رسیدم.
به نظر من پله چهارم باید از نظر ذهنی شگفتآور باشه، اما مطمئن نیستم بتونم به طور معنوی مشابه پله سوم بهش دست پیدا کنم. لحظههای وای پله چهارم احتمالاً منحصر به متفکران در سطح اینیشتین باشه. اما حتی اگه نتونم پام رو روی پله چهارم بذارم، میتونم مطمئن باشم که وجود داره، معنیش چیه و میتونم وجودش رو به خودم یادآوری کنم. اما این برای من به عنوان یه انسان چه کاری میکنه؟
خب اون افتادگی قدرتمند پله سوم رو یادتون هست؟ این اون رو صد برابر میکنه. به دلایلی که گفتم، این پله من رو امیدوار میکنه. و باعث میشه درباره این واقعیت که هیچ وقت نخواهم فهمید واقعاً چه اتفاقی میافته به طور خوشایندی تسلیم باشم. باعث میشه حس کنم میتونم دستم رو از فرمون بردارم، عقب برم، آروم باشم و فقط از سفر لذت ببرم. به این ترتیب فکر میکنم پله چهارم باعث میشه بیشتر در زمان حال زندگی کنیم. اگه من یه مولکول هستم که دارم در یه اقیانوس که چیزی ازش سر در نمیارم شنا میکنم، بهتره که ازش لذت هم ببرم.
پله چهارم با از بین بردن ایده قطعیت به بشر کمک میکند. قطعیت ابتداییه، باعث قبیلهگراییِ «ما در برابر اونا» میشه و جنگها رو شروع میکنه. ما باید در عدم قطعیتمون متحد باشیم، نه این که به خاطر قطعیت جعلی از هم جدا بیافتیم. و هر چقدر آدمها برگردند و به حباب بنفش نگاه کنند، در نهایت به نفعمونه.
چرا خرد هدف است؟
چیزی مثل بستر مرگ مِه رو پاک نمیکنه، به همین دلیله که مردم میتونند با وضوح بیشتری کارهایی که میتونستند جور دیگهای انجام بدهند ببینند. کاش کمتر وقتم رو صرف کار میکردم. کاش بیشتر با همسرم ارتباط برقرار میکردم. کاش بیشتر سفر میکردم و غیره. هدف رشد فردی باید کسب اون شفافیت بستر مرگ وقتی هنوز زنده هستیم باشه تا بتونیم کاری دربارهاش انجام بدهیم.
راه انجام این کار بدست آوردن خرد هر چه بیشتر در زمان هر چه کوتاهتره. برای من خرد مهمترین کار برای یه انسانه. خرد هدف بزرگه – هدف چتری که تمام اهداف دیگه زیرش جمع میشوند. من باور دارم که یک و تنها یک شانس برای زندگی دارم و میخواهم اون رو در کاملترین و بامعناترین حالت ممکن بگذرونم. این بهترین نتیجه برای منه و از این راه می تونم به دنیا هم کمک زیادی کنم. خرد به آدمها این دید رو میده که بدونند «کامل و بامعنا» واقعاً یعنی چی و شجاعت میده تا تصمیماتی که ما رو به اونجا میرسونه بگیرند.
و در حالی که تجارب زندگی میتونه به کسب خرد کمک کنه، به نظر من خرد از قبل توی کله ما وجود داره. خرد تمام چیزیه که وجود متعالی ما میدونه. وقتی ما خردمند نیستیم به خاطر اینه که به خرد وجود متعالی دسترسی نداریم چون در مِه مدفون شده. مِه ضد خرده و وقتی از پله بالا می روید تا به جایی روشنتر برسید، خرد به عنوان محصول جانبی خودآگاهی افزایشیافته بدست میآید.
یه چیزی که جایی در زندگیم فهمیدم اینه که مسنتر شدن یا بلندتر شدن به معنی بزرگشدن نیست. بزرگشدن آدمها به خرد و مقیاس ذهن اونها بستگی داره. و گاهی این موضوع با سن همخوانی نداره. بعد از یه سن مشخص، بزرگ شدن به غلبه بر مه ربط داره و درباره آدمه نه سنش. من تعدادی از آدمهای خیلی خردمند مسنتر میشناسم ولی همینطور آدمهای زیادی هم سن خودم که از والدینشون در بسیاری از چیزها خردمندتر به نظر میرسند. یه نفر که توی مسیر رشد قرار گرفته با گذر زمان مِه رو رقیقتر میکنه و با مسنتر شدن خردمندتر هم میشه. اما به نظرم برای آدمهایی که برای رشد تلاش نمیکنند برعکسش اتفاق میافته. مِه براشون غلیظتر هم میشه و خودآگاهیشون حتی کمتر و اونا با بالا رفتن سنشون قطعیت بیشتری هم پیدا میکنند.
وقتی دربارهٔ کسانی که میشناسم فکر میکنم میبینم که احساس تحسین و احترام من برای یه نفر، با این که به نظر من چقدر خردمند و خودآگاهه کاملاً وابستگی داره. آدمهایی که بیشترین احترام رو براشون قائلم کسانی هستند که بزرگ شدهاند – و سنشون کاملاً متفاوته.
نگاهی دیگه به دین بر پایه این چارچوب
این بحث کمک میکنه مسائلم رو با دین سنتی سازمانیافته بیان کنم. تعداد زیادی از آدمهای خوب، ایدههای خوب، ارزش های خوب و خرد خوب در دنیای دینی وجود داره ولی به نظرم این اتفاقیه که با وجود دین داره میافته و نه به خاطر دین. استفاده از دین برای رشد نیازمند دیدی ابتکاری به چیزهاست چون از اساس، اکثر دینها آدمها رو به شکل بچه میبینند و اونها رو به سمت رشد هل نمیدهند. خیلی از دینهای امروزی با مِه مردم، توسط به وجود آوردن ترس «به این باور داشته باش وگرنه …» و کتابهایی که تفرقه «ما در برابر اونا» رو ترویج میدهند، بازی میکنند. اونها به مردم میگن برای رسیدن به جواب به متون باستانی مراجعه کنند نه اعماق ذهنشون و قطعیت لجبازانهشون درباره درست و غلط باعث میشه درباره تکامل مسائل اجتماعی از همه عقب بمونند. قطعیتشون درباره تاریخ باعث میشه به صورت فعالانه پیروانشون رو از حقیقت دور کنند. شاهدش هم ۴۲ درصد امریکایی ها هستند که حقیقت رو درباره فرگشت نمیدونند. یک مجرم دیگه در رابطه با پلکان، دنیای تنفرآمیز سیاست آمریکاییه با فرهنگی روی پله اول زندگی میکنه و جایی که بیشتر سیاستمداران مستقیماً سراغ حیوانات درون آدمها میروند و عمداً از هرچیزی در پله های دوم تا چهارم پرهیز میکنند.
پس من چی هستم؟
بله، من یه اتئیستم ولی این که اتئیسم رو یه مدل رشد بدونیم مثل اینه که «من از اسکیت روی یخ خوشم نمیاد» رو یه استراتژی ورزشی فرض کنیم.
بنابراین من برای چیزی که هستم یه واژه انتخاب میکنم. من یه حقیقتگرا هستم. در چارچوب من حقیقت چیزیه که همیشه به دنبالش هستم، حقیقت چیزیه که میپرستمش و آموختن دیدن حقیقت به راحتی و به کثرت رو کلید رشد میدونم.
در حقیقتگرایی، هدف اینه که در طول زمان خردمندتر باشیم و خرد رو میشه راحت بدست آورد اگه به اندازه کافی هوشیار باشیم تا حقیقت رو در آدمها، موقعیتها و در جهان ببینیم. مِه چیزیه که در مقابل ما قرار داره و ما رو ناهوشیار، متوهم و کوتهبین میکنه. پس کلید رشد روزانه آگاهی از مِهه و تمرین دادن ذهنتون برای این که حقیقت رو در هر موقعیتی ببینه.
در طی زمان، شما میخواهید که نسبت (زمان در پله دوم) / (زمان در پله اول) تون هر سال یه کم افزایش پیدا کنه و در ایجاد لحظه های وای پله سوم بهتر شوید و به خودتون حباب بنفش پله چهارم رو یادآوری کنید. اگه این کارها رو انجام بدهید به نظر من دارید به بهترین شکل ممکن رشد میکنید و این در تمام جنبههای زندگی شما اثر عمیقی خواهد داشت.
همین. این حقیقت گراییه.
آیا من حقیقت گرای خوبی هستم؟ من قابل قبولم. بهتر از اون چه که قبلاً بودم هستم و البته راه درازی هم پیش رو دارم. اما تعریف این چارچوب بهم کمک میکنه. میدونم کجا باید تمرکزم رو بذارم، از چی نگران باشم، پیشرفتم رو چه جوری اندازهگیری کنم که کمک میکنه مطمئن باشم دارم بهتر میشم و منجر به رشد سریعتر میشه.
برای این که خودم رو در مسیر نگه دارم یه لوگو برای حقیقت گرایی درست کردم:
این نماد، مانترا و WWJD (What Would Jesus Do) منه. چیزیه که وقتی اتفاق خوب یا بدی میافته یا باید تصمیم بگیرم یا در یه روز معمولی بهش نگاه کنم و به خودم یادآوری کنم که از مِه آگاه باشم و نگاهم رو روی تصویر بزرگتر نگه دارم.
و شما چی هستید؟
چالش من برای شما اینه که یه واژه برای خودتون انتخاب کنید که دقیقاً چارچوب رشد شما رو جمعبندی کنه.
اگه مسیحیت مورد علاقه شماست و حقیقتاً به شما کمک میکنه رشد کنید، این کلمه میتونه مسیحی باشه. شاید شما از قبل استراتژی پیشرفت مشخص و تعریف شده خودتون رو داشته باشید و فقط به یه اسم نیاز دارید. شاید حقیقتگرایی مد نظر شما قرار گرفته باشه و نحوه تفکر شما رو مجسم کنه. و شما هم بخواهید همراه من یه حقیقت گرا باشید.
یا شاید شما ایدهای راجع به چارچوب رشدتون ندارید یا اون چیزی که ازش استفاده میکنید خوب عمل نمیکنه. اگه شما الف) احساس میکنید در چند سال اخیر به طور معناداری تکامل پیدا نکردید یا ب) نتونستید ارزشها و فلسفههاتون رو با منطقی که به نظرتون معنی میده وفق بدهید، در این صورت به یه چارچوب جدید نیاز دارید.
برای این کار فقط از خودتون سوالاتی که من از خودم پرسیدم رو بپرسید: هدفی که میخواهید به سمتش تکامل پیدا کنید چیه و چرا هدفتون اینه، مسیری که شما رو به اونجا میرسونه چطوریه، چه چیزی در مقابل شما قرار داره و چطور میتونید بر این موانع غلبه کنید؟ عملکردتون به صورت روزانه چیه و پیشرفت شما سال به سال باید چه شکلی باشه؟ و مهم تر از همه، چطور قوی میمونید و به این کار برای سالها، و نه فقط چند روز، ادامه میدهید؟ بعد از این که کامل دربارهاش فکر کردید، برای چارچوبتون یه اسم بذارید و یه نماد یا مانترا انتخاب کنید. (بعد استراتژیتون رو در قسمت نظرات به اشتراک بذارید یا به من ایمیل کنید، چون نوشتن جزئیات به روشن کردنش در ذهنتون کمک میکنه و همینطور ممکنه برای بقیه جالب یا به درد بخور باشه.)
امیدوارم قانعتون کرده باشم که این مسأله چقدر اهمیت داره. برای درک مفهوم زندگی تا بستر مرگ صبر نکنید.
سلام و درود
آقا فوق العاده بود، برای من به عنوان یک حقیقت گرا یکی از همون whoa moment ها بود امیدوارم همیشه موفق باشید.
واقعا از خوندن این پست لذت بردم . مرسی که ترجمه کردین .
خیلی عالی بود..ممنون
فقط کاش میشد تو توییر هم شیر کرد
خواهش میکنم.
برای به اشتراک گذاشتن میتونید از آدرس مطلب یا این دکمههای بغل استفاده کنید. 🙂