چه معیاری برای سنجش خوشبختی آدمها وجود داره؟ یووال هراری در کتاب «انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر»، نگاه کاملی به سرگذشت انسان میکنه. از هفتاد هزار سال پیش که تغییر بزرگی به نام «انقلاب شناختی» اتفاق افتاد تا یکجانشین شدن انسانها در طی انقلاب کشاورزی و تا عصر مدرن که علم داره گونهٔ ما رو به مرزهای جدیدی میرسونه. در طی این هفتاد هزار سال نحوهٔ زندگی انسانها بارها تغییر کرده. انقلاب کشاورزی باعث شد که ظرفیت تولید غذا که یکی از چالش های انسان بوده به نحو چشمگیری افزایش پیدا کنه ولی در عین حال انسان ها رو مجبور کرده که یه زندگی سخت و طاقتفرسا رو جایگزین سبک زندگی آزاد و بانشاطتر دوران جوامع شکارچی – گردآورنده کنند. دوران مدرن به ما رفاه و آسایش داده و ثروتی تولید میکنه که در تاریخ بشر بیسابقه است ولی با از بین بردن مفاهیم خانواده و اجتماع، ما رو تنها و منزوی کرده. با این همه تغییرات چطور میشه خوشبختی یه شکارچی در قبیلهای در پنجاه هزار سال پیش رو با یه کشاورز قرون وسطا و با یک کارمند امروزی مقایسه کرد؟
روانشناسان و جامعهشناسان از مفهومی به نام نیکبود ذهنی (ترجمهٔ ویکی پدیا از subjective well-being ) برای سنجش خوشبختی استفاده میکنند. روال کار به این صورته که مثلاً برای بررسی ارتباط ثروت و خوشحالی، از یه گروه که درآمد بالایی داره و از یه گروه دیگه که درآمد کمتری داره سوالاتی میپرسند با مضمون این که چه حسی راجع به زندگیشون دارند. اگه امتیاز گروه اول به طرز معناداری بیشتر از گروه دوم بود، نتیجه همبستگی (correlation) مثبت بین درآمد و خوشبختی خواهد بود. در واقع چنین همبستگیای هم مشاهده شده ولی میزانش با بالارفتن درآمد کمتر و کمتر میشه، یعنی تفاوت زیادی بین احساس خوشبختی یه میلیاردر و یه میلیونر وجود نداره. در واقع اکثر دستاوردهای خارجی چنین نتیجهای دارند. در عین حال تردمیل هدونی که در پست قبلی دربارهاش نوشتم هم احساس خوشبختی انسان رو در حد مشخصی ثابت نگه میداره. تحقیقات نشون داده که موثرترین عامل برای احساس خوشبختی در انسان سطح انتظاراتش در مقابل چیزیه که زندگی بهش داده.
در طی چند ماه اخیر حس کردم که نیازه یه هدف، معنا و فلسفه برای زندگیم پیدا کنم تا از بنبست وجودی که توش گیر کردم رها بشم. خوشبختی یه هدف مشخصه ولی اونقدر مفهومش انتزاعی هست که نشه یه تعریف یا معیار از رسیدن بهش ارائه کرد. خیلی از فلاسفه اعتقاد دارند که ناخشنودی ما از زندگی ناشی از ندونستن ارزشهای ما در زندگیه. در عین حال هم فهمیده بودم که داشتن یه معنا برای زندگی (که میتونه دینی، فلسفی، ایدئولوژیک یا غیره) باشه کلید رسیدن به خوشبختیه. ولی در واقع هیچ کدوم از معانی که آدمها برای زندگیشون در نظر میگیرند حقیقت فیزیکی ندارند و فقط در ذهن آدمها برای دور زدن بحران وجودیشون وجود داره. کتاب «گهواره گربه» از کرت ونهگات یه مثال روشن در اختیارمون میذاره. در این داستان، مذهب باکونونیسم در بین مردم فقیر کشور خیالی سن لورنزو یه معنا برای زندگی به وجود میاره. خود این مذهب بارها اقرار میکنه که کاملاً بر اساس دروغ به وجود اومده. ولی کسی که یه معنای خیالی برای زندگیش پیدا میکنه در نهایت احساس خوشبختی بیشتری نسبت به کسی که هیچ معنایی در حقیقت زندگی پیدا نمیکنه، خواهد داشت. با این حال معنایی که من میخواستم تصور کنم باید با عقل سلیم سازگاری داشته باشه وگرنه ایمانی در کار نخواهد بود و کمکی به من نمیکنه. این شد که شروع به مطالعه یه دوره کتاب فلسفی کردم و اونجا بود که با فلسفه رواقی آشنا شدم.
نمیدونم این چه پدیدهایه ولی بارها برام اتفاق افتاده. قبل از خوندن این کتاب اسم فلسفه رواقی به گوشم نخورده بود. اما بعدش بارها و بارها در کتاب ها، سخنرانی ها و جاهای مختلف اسم رواقیگری رو میبینم. احتمالاً این هم یه جور بایاس شناختی باشه. اما داستان فلسفه رواقی چیه؟
داستان از یونان باستان شروع میشه. در اون دوران مردم فقیر آتن مشقت زیادی رو تحمل میکردند ولی کار زیاد بردهها و مردم طبقه پایین باعث شده بود که طبقه نخبه و اشراف کلاً کار زیادی برای انجام دادن نداشته باشند. این اوقات فراغت در نهایت منجر به ظهور و اوج گرفتن هنر، فلسفه و ادبیات شد. در آغاز فیلسوفها سعی میکردند دنیای اطراف ما رو که عجیب و شگفتآور به نظر میرسید توضیح بدهند. اونها از روش علمی استفاده نمیکردند و صرفاً سعی میکردند با استفاده از تفکر و تأمل به یه داستانی برسند که با مشاهداتشون تطابق داشته باشند. این گروه رو فیلسوفهای طبیعی مینامیم و کاری باهاشون نداریم. گروه دیگه دنبال کاربرد عملی برای فلسفه بودند و امیدوار بودند برای رسیدن به راه درست زندگی کردن به نتیجه برسند. آنتیستنس یکی از شاگردان سقراط بود که پیدا کردن معنا و روش زندگی رو هدف اصلی فلسفه میدونست. اون مکتب کلبی رو تأسیس کرد. البته اشاره کنم که وجه تسمیه این مکتب نه از شیوهٔ زندگی پیروانش بلکه از استادیوم سگ سفید (سیناسارگس) که اونجا جمع میشدند، گرفته شده. در همین دوران بود که مکتب های مختلف فلسفی رشد کردند. در اون زمان والدین (البته والدین مرفه) بچهها رو به یکی از این مکاتب یا مدارس می فرستادند تا فلسفه بیاموزند. از جمله این مکاتب میشه به کلبیون، الئاییان، مگارییان و البته اپیکوریان اشاره کرد.
زنون کیتسیونی پایه گذار مکتب رواقی بود. محل تجمع شاگردان زنون در رواق زرنگار آتن بود و به همین دلیل مکتبش رواقی نامیده میشه. وقتی زنون به آتن میرسه به مکتب کلبی میپیونده. مکتب کلبی راه رسیدن به سعادت رو دوری جستن از تمام مظاهر مادی و لذتهای دنیوی میدونست. معروفترین کلبی یعنی دیوژن داخل یه بشکه زندگی میکرد. زنون بعد از تلمذ در این مکتب به مکتب های دیگه هم سر میزنه و در انتها مکتب فلسفی خودش رو تأسیس میکنه. رواقیون بر خلاف کلبیون به پرهیز از چیزهای لذتبخش اعتقاد نداشتند و در صورتی که به رفاه مادی دسترسی داشتند، در عین این که به اونها دلبستگی نداشتند، ازش استفاده میکردند.
اگر بخواهیم به طور مختصر اعتقاد رواقیون رو تعریف کنیم میتونیم بگیم که رواقیون تقدیرگرا بودند. یعنی مکتب رواقی بر پایه پذیرش چیزهایی که در اختیار و کنترل ما نیستند بنا شده. هدف ذاتی این فلسفه تقریباً مانند همه مکاتب یونان باستان رسیدن به فضیلت بود. اما از آن جا که تعریف فضیلت هم به مانند خوشبختی چندان کار ساده ای نیست، رواقیگری رومی آرامش و آسودگی خاطر در برابر ناملایمات زندگی رو نتیجهٔ عمل به آموزههای رواقی معرفی کرد.
کتاب «فلسفهای برای زندگی – رواقی زیستن در دنیای امروز» سعی میکنه یه مانیفست و به نوعی چارچوب روش زندگی رواقی رو برای مخاطب مدرن مشخص کنه. کتاب با تاریخ فلسفه شروع میشه و در نهایت یه سری توصیه کلی و نحوه مواجهه با شرایط خاص تحت فلسفه رواقی رو شرح میده. در ادامه من خلاصهای از این توصیهها رو می آورم باشد که پند گیریم. بخش اول به تکنیک های روانشناسی رواقی برای رسیدن به آرامش میپردازه.
فکر کردن به اتفاقات ناگوار:
Negative Visualization یکی از توصیه های مکتب رواقیه. این مکتب اشاره می کنه که با فکر کردن به مرگ خود و عزیزانمون و از دست دادن داراییها و مقاممون اولاً در صورت محقق شدن این چیزها راحتتر میتونیم باهاشون کنار بیایم و در عین حال قدرشون رو بیشتر می دونیم و بیشتر از اونها لذت می بریم.
دوگانه اختیار:
همونطور که گفتم رواقیگری یه مکتب تقدیرگراست. مسأله اختیار رو در مکتب رواقی میشه این طور تعریف کرد که چیزها رو میشه به دو گروه تقسیم کرد: چیزهایی که در اختیار ما هستند و چیزهایی که نیستند. ما باید به گروه اول بپردازیم و نباید ذهنمون رو مشغول گروه دوم کنیم. حالا مسأله اینجاست که نمیشه همهچیز رو در این گروه قرار داد. اموری هم هستند که تا حدی در اختیار ما هستند ولی ما کنترل کاملی روی اونها نداریم. مثلاً نتیجهٔ بازی تنیسی که توش شرکت میکنیم به بازی ما بستگی داره و در عین حال کنترل کاملی هم روش نداریم. نویسنده توصیه میکنه که در پرداختن به این گروه به جای اهداف بیرونی، اهداف درونی تعریف کنیم که کنترل کاملی روی اونها داریم. مثلاً میشه به جای تمرکز روی نتیجه بازی، به این فکر کنیم که باید بهترین بازی که در توانمون هست انجام بدهیم.
تقدیرگرایی:
خب حالا مسألهای که راجع به تقدیرگرایی رواقیها پیش میاد اینه که اگه اونها معتقدند نتیجهٔ هر کاری از قبل مشخص شده دیگه چه انگیزهای برای تلاش و دنبال کردن زندگیشون خواهند داشت؟ نویسنده معتقده جبرگرایی رواقیها معطوف به گذشته است نه آینده. یعنی اتفاقاتی که در گذشته پیش اومده جزیی از تقدیر ما بوده ولی ما میتونیم با عملکرد مناسب آینده رو تقدیر بدهیم. این اعتقاد باعث از بین رفتن حسرت و فکر نکردن راجع به اتفاقات گذشته میشه.
پرهیز از لذت:
سنکا که یکی از مشهورترین رواقیهاست توصیه میکنه علاوه بر فکر کردن به از دست دادن لذتها گاهی اوقات مدتی داوطلبانه بدون اونها زندگی کنیم. این کار باعث میشه که از چیزهایی که داریم لذت بیشتری ببریم و در عین خود این پرهیزکاری و کنترل نفس لذت خاص خودش رو داره.
مراقبه و تأمل:
نویسنده توصیه میکنه وقت مشخصی رو برای تأمل دربارهٔ کارها و به کار بستن آموزههای رواقی دربارهٔ اونها صرف کنیم تا بتونیم پیشرفت خودمون رو بسنجیم و در عین حال برای موقعیت هایی که در آینده ممکنه پیش بیاد آماده باشیم. با این حال آیین رواقی مثل بودیسم تأکید زیادی بر لزوم مراقبه (مدیتیشن) و در نظر گرفتن زمان برای اون نداره.
در ادامه نویسنده کلیّات فلسفه رواقی رو شرح میده. در باب روابط اجتماعی هم، رواقیون، عقیدهشون برای تقدیرگرایی رو اعمال میکنند. خیلی از مسائلی که ما باهاش برخورد میکنیم در کنترل ما نیستند و غصه خوردن درباره اونا فایدهای نداره. البته نمیشه به کسی که ناراحته چنین نصیحتی کرد ولی میتونیم هر روز تمرین کنیم که به اون حد از آرامش ذهنی برسیم. دربارهٔ توهین میتونیم بیتفاوت باشیم یا با خنده و شوخی جواب بدهیم. اگر دچار خشم شدیم می تونیم سعی کنیم حالت ظاهریمون رو آروم کنیم یا به چیزهای دیگه فکر کنیم. اکثر مواردی که ما رو ناراحت میکنه در واقع چیزهای کوچکی هستند و آسیب جدی به ما نمی زنند. این که درک کنیم از کنار اینجور چیزها بگذریم کمک میکنه که چیزهایی که باید در نهایت تأثیر کمی در روند کارهای روزانهٔ ما داشته باشند کل روز ذهن ما رو مشغول نکنند.
خب حالا از کجا بدونیم که رواقیون شیوه درستی رو برای زندگی رو انتخاب کردند؟ رواقیون باستان اعتقاد داشتند که خدا (یا حالا زئوس) انسان رو برای هدف مشخصی خلق کرده و ما باید با دنبال کردن این هدف، زندگی سعادتمندانهای رو داشته باشیم. شاید این استدلال برای انسان مدرن که داره سعی میکنه فلسفهای برای زندگی پیدا کنه زیاد جذاب و قانع کننده نباشه. اروین شیوه علمیتری رو دنبال میکنه. همون طور که در پست قبل دیدیم طبیعت ذهن انسان در طول میلیونها سال برای بیشتر کردن شانسش برای زنده موندن در طبیعت شکل گرفته. اما این موضوع به این معنی نیست که تکامل انسان رو برای شاد بودن یا لذت بردن از زندگی آماده کرده. ما احساس گرسنگی میکنیم چون اگه این احساس به ما دست نمیداد رغبتی هم برای خوردن غذا نداشتیم و به سرعت از بین میرفتیم و شانسی برای تولید مثل نداشتیم. غریزهٔ جنسی بیشتر به این معنیه که یه موجود زنده بیشتر به دنبال جفتگیری میره و شانسش برای تولیدمثل بیشتر میشه. برای خیلی از ماها نظر دیگران حکم مرگ و زندگی داره چون مثلاً یک میلیون سال پیش اگه از گروه اجتماعیمون طرد میشدیم شانس چندانی برای زنده موندن نداشتیم. و طمع برای جمع کردن چیزهای بیشتری در واقع ناشی از ذات شیطانی آدم نیست. طمع در ذهن انسان برای افزایش شانس زنده بقا هاردوایر شده.
در طی چند هزار سال اخیر نوع زندگی انسان دستخوش تغییر شده و حالا ما می تونیم بدون این که خیلی از این مسائل برامون مهم باشه زنده بمونیم و زندگی خوبی هم داشته باشیم. ولی با این حال ویژگی های تکاملی طی میلیونها سال به وجود میآیند و این چندهزار سال وقت کمیه برای این که از دستشون خلاص بشیم. اونها وجود دارند و خیلی از ناراحتیها و احساسات منفی ناشی از وجود اونهاست. رواقیگری یکی از شیوههای پیشنهادی برای رام کردن این غرائزه.
مطالعه بیشتر
این تد تاک از تیم فریس نشون میده که چطور با انتخاب رواقیگری به عنوان سبک زندگیش تونست از چرخه افسردگی و شکست در زندگیش که ناشی از اختلال دوقطبیاش بود، خارج بشه. علاوه بر این ایدههای خوبی برای انگیزه دادن به خودمون برای دنبال کردن کارهایی که میدونیم درسته به آدم میده. علاوه بر این کتاب تأملات مارکوس آورلیوس (که عنوان فعلی این وبلاگ هم از همون گرفته شده) و نوشته های سنکا هم میتونه مفید باشه. من خودم هنوز اونها رو نخوندم ولی در فهرست مطالعهام هستند.
پی نوشت: این مطلب در طول چند هفته نوشته شد و برای همین علاوه بر این که اونقدری که میخواستم جامع نیست، انسجام زیادی هم نداره. بنابراین به نظرم لازمه که بعداً به این موضوع برگردم.
سلام و عرض ادب ،به پیشنهاد دوستی
(که درماندگی من را برای دادن کتاب فلسفه ای برای زندگی به عنوان هدیه به استادم (آیا مناسب ایشان هست یا نه) دیده بود)
خواندم ،کامل خواندم و کمال تشکر را از شما بابت توضیحات و تفسیرتان دارم .
با خودم می اندیشم که اگر حتی چند تا اموزه ها را در خودم انجام دهم ،چه گلستانی برای خود و اطرافیانم می شود ،
در جایی از کتاب نوشته بود که (فکر میکنم گفته مارکسوس بود) هر صبح که از خواب بیدار می شویم به جای غلت زدن در تخت خود،به این بیاندیشیم که چه کاری برای هم نوع و هم راهی اش می توانیم انجام دهیم ،
به شخصه تلنگر محکمی بود ، امید هست که به باد فراموشی نرود و انجامَش دهیم .